قصۀ یک لبخند بیدندان
همۀ اهمیت مهدی آذریزدی و آثارش در این نیست که «نوجوان امروز»ی که تو باشی، او را میشناسی یا نه. اگر واقعاً دوست داری این نویسندۀ کودک و نوجوان را بشناسی، از پدر و مادرت بپرس که زمان بچگیشان چه کتابهایی برای خواندن داشتهاند؟ آنوقت اگر نام «قصههای خوب برای بچههای خوب» یا «قصههای تازه از کتابهای کهن» را از زبانشان شنیدی، بنشین ورِ دلشان و ازشان بخواه که چیزی از آن قصهها برایت تعریف کنند. از گربۀ ناقلا، از مثنوی برای بچهها، از گربۀ تنبل، از شعر قند و عسل، از قصههای ساده و... آنوقت بعد از شنیدن همۀ این خاطرات، وقتی که پدر و مادرت دلتنگ کودکیشان، آهی کشیدند به یاد خواندنیهای نوجوانیشان، شاید بتوانی به ارزش گنجگونۀ آثار و کار نویسندهای مثل مهدی آذریزدی پی ببری. او زمانی به فکر نوشتن برای کودکان و نوجوانان افتاد که هنوز نوشتههای جدیای برای این گروه سنی فراهم نشده بود.
مهدی آذریزدی یکی از این روزها در یک پنجشنبۀ تابستانی، قلمش را زمین گذاشت و برای همیشه در 78 سالگی ثبت شد. اما او برای ما و علاقهمندان آثارش، هنوز همان کودکی است که در آستانه سال 1301 به دنیا آمده، همان کودک با همان لبخند بیدندان!
این قصه مال ماست
یکی از ارزشهای نوشتههای آذریزدی، در بهرهگیری او از منابع کهن ادبیات فارسی نهفته است. آذریزدی ، در مقدمۀ مجموعۀ «قصههای تازه از کتابهای کهن» چنین مینویسد:
«باز هم فرزندان ما میبینند که با وجود همۀ داستانهایی که امروز از زبانهای دیگر ترجمه میشود، خودمان در کتابهای فارسی قدیمی و منابع ایرانی چه قصههای خوبی داریم و چه خوب است که قدر ادبیات گذشته خودمان را هم بشناسیم.»
داستان منظوم
خیلیها مهدی آذریزدی را به عنوان بازنویس حکایتها و قصهپرداز میشناسند؛ اما جالب است بدانید که آذریزدی با شعر هم آشنایی داشته و در کتاب «هشت کتاب» چهار حکایت و چهار گفت و شنود را به نظم درآورده است.
تصویرسازی: نازنین جمشیدی
در ادامه، بیتهایی از گفتوگوی لحاف و کرسی را میخوانید:
«لحاف گفت به کرسی که کنخدا را شکر
که من هوای تو را توی برف و یخ دارم
تو چوب خشکی و سرما نمیتوانی خورد
منم که گرمم و از پشم و پنبه، پروارم...»
از دیروز تا هنوز
آذریزدی از نویسندههای توانای زمان خود بود و بعضی از قصههایش چنان گیرا است که میتواند هر نوجوان امروزی را هم،پای صحبت خود بنشاند. برای مثال به قصۀ «فالگیر» نگاه کنید که با چه کششی، مخاطب را جذب و به خواندن ادامۀ داستان ترغیب میکند:
«فال میگیرم، فال میگیرم، طالع میبینم، سرکتاب باز میکنم... این چیزها ورد زبان فالگیرهای دورهگرد بود. حالا دیگر فالگرفتن قدیمی شده. مردم هوشیار شدهاند و گول این حرفها را نمیخورند. من فالگیر حقهباز زیاد دیدهام. رمال کلاهبردار را زیاد شنیدهام، شرح دروغگویی خواببینها و غیبگوهای زبانباز را زیاد خواندهام. ولی هرکس هرچه میخواهد بگوید، یک فالگیر هم دیدم که هرچه میگفت راست میگفت...»
قاضی خودِ شمایید!
با این که تلاش و نوشتههای مهدی آذریزدی در تاریخ ادبیات کودک و نوجوان، فراموشنشدنی است، اما خود او در مقدمۀ کتاب «قصههای ساده» قاضی نهایی را مخاطبان آثارش میداند.
مخاطبانی که بعد از گذشت سالها هنوز آثار او را در ذهن و قلبشان دارند:
«البته قضاوت نهایی همیشه با مردم است. اما معمولاً کسی که چیزی مینویسد، به خیال خودش خوب است. »
آذریزدی از زبان محمدهادی محمدی
مینوشت و عاشق خواندن بود
«دردورۀ مشروطه به کتابهای کودکی که برای تدریس در مکتبخانهها تهیه شده بود، میگفتند کتابهای بچهخوانی. این کتابها که معمولاً کمحجم و کمورق بودند، بیشتر شامل آثار کلاسیکی مثل «موش و گربه» میشدند که هم خصلت ادبی دارند و هم پندآموزند. مرحوم مهدی آذریزدی برای جمعکردن این کتابها حدود سی سال در فاصلۀ 5231 تا 1355 شمسی به شهرهایی مثل قم، مشهد، شیراز و تهران سفر کرده است.»
اینها حرفهای محمدهادی محمدی، پژوهشگر تاریخ ادبیات کودکان است؛ کسی که آذریزدی مسئولیت جمعآوری و به ثمررساندن نوشتههایش را به او سپرده: «آذریزدی میدانست با وضع آشفتهای که این اواخر داشت، قادر نخواهد بود کارش را به انجام برساند. پس با اعتمادی که به من داشت و این که میدانست به هر سطح کاری راضی نمیشوم، آثارش را به من سپرد. یکی از آنها، طرحی است که برای کار کردن روی ده شخصیت از جمله ملانصرالدین و بهلول داشت که اتفاقاً بخشی از آن را هم انجام داده. بعید است که شخصاً بتوانم این کارها را ادامه بدهم اما امیدوارم کسی پیدا شود که بتواند پیگیرانه، حق این آثار را ادا کند.»
از گوشه و کنار شنیدهام که محمدهادی محمدی رابطۀ نزدیکی با آذریزدی داشته و سپرده شدن چنین مسئولیتی به او، گواهی بر این شنیدههاست. از محمدی دربارۀ رابطۀ دوستانهاش با آذریزدی میپرسم و میکوشم از این طریق به زوایای پنهان زندگی این نویسندۀ کهنسال، پنجرهای جوان باز کنم. حرفهای محمدی دراین خصوص شنیدنی است:
«برخلاف تصویری که اینروزها از مهدی آذریزدی نشان میدهند، او آدم سادهای نبود و از نظر خلقوخو و منش، پیچیدگیهای بسیار داشت. آذریزدی مرزی همیشگی با آدمها داشت، تنهاییاش را به هیچچیز نمیفروخت و تمام عمر همینطور زندگی کرد. تنها در ماههای آخر حیات بود که احساس نیاز، او را به خانۀ فرزندخواندهاش کشاند و جا دارد همینجا از زحمتهای این خانواده سپاسگزاری کنم. واقعیت این است که آذریزدی آدم خیلیسازگاری نبود و به راحتی با همه، نشست و برخاست نمیکرد. من هم تنها زمانی نزدیکش میشدم که او مرا به خود فرامیخواند. شاید باورتان نشود که کل دیدارمان دربارۀ سپردن آثارش به من، بیشتر از سهربع ساعت طول نکشید.»
و در ادامه از دلگیریهای روزهای آخر این نویسندۀ بیادعا میگوید: «آذریزدی بیشتر در لاک خودش بود و این اواخر به دلایلی از جمله منتشر نشدن آثارش بسیار دلشکسته بود. مشکل آذریزدی، مشکل عمومی فرهیختگان ماست که در سنین پیری فراموش میشوند و کسی به آنها توجه نمیکند. آذریزدی یک موجود فراموششده بود و طی سالها زندگی در یزد اصلاً وضعیت خوبی نداشت. نمیدانم چرا بزرگان بعد از مرگشان عزیز میشوند!»
مطالبی که دربارۀ کودکی و نوجوانی آذریزدی موجود است، نشان از آن دارد که او کودکی سختی داشته و با شادیها و بازیهای کودکانه بیگانه بوده. آذریزدی هیچوقت این شانس را پیدا نکرد که به مدرسه برود و کتاب به دست بگیرد. شاید همین، انگیزهای شد برای قلم به دست گرفتن و نوشتن قصههایی برای بچهها؛ آن هم در زمانی که هیچ منبع درست و حسابیای در این زمینه وجود نداشت.
محمدهادی محمدی، آذریزدی را یک «مجنون کتاب» مینامد و معتقد است کتاب، همۀ زندگی این نویسنده را تشکیل میداد:
«آذریزدی، برآمده از عقدۀ کتاب است. یعنی اگر کسی بخواهد شاهبیت زندگی او را تحلیل کند، از این منظر باید نگاه کند. عقدهای که منشأ آن، نرفتن به مکتب و نداشتن خواندنی بود. آذریزدی کسی بود که همیشه میخواست بخواند و بداند و تمام تلاشش در این جهت بود که از یک انسان عامی به یک انسان آگاه تبدیل شود؛ که همینطور هم شد.»
اما به قول محمدی، آذریزدی تنها یک نویسندۀ معمولی نیست. آثار این نویسندۀ پیشکسوت و پیشگام باید در زمان خودشان بررسی و تحلیل شوند تا ارزش واقعیشان شناخته شود: «آدمهایی مثل آذریزدی یا یمینیشریف تنها نویسنده یا شاعر نبودند، آنها نهاد کودکی را پایهگذاری کردند و هر کدام در روند تکاملی ادبیات کودکان کار کردند و از نظر من که تاریخنگار ادبیات کودکان هستم، از جایگاهی بسیار ویژه و برجسته برخوردارند.»
هشت جلد رنگارنگ
تازه شمردن یاد گرفته بودم. مینشستم و بچههای روی جلد را میشمردم، بچههایی که لبخند روی لبهایشان برق میزد. بچههایی که انگار داشتند به قصههای پدربزرگی مهربان گوش میدادند. پدربزرگ من هیچوقت برایم قصه نمیگفت. گاهی نصیحتم میکرد، گاهی مثنوی میخواند. من که معنی آنها را نمیفهمیدم، حوصلهام سر میرفت.
مدرسه رفتم، خواندن یاد گرفتم و فهمیدم اسم آن هشت جلد کتاب توی کتابخانه، با تصویر بچههای خندان روی جلد، «قصههای خوب برای بچههای خوب» است و اسم آن پدربزرگ مهربان «مهدی آذریزدی». چشمهایم را میبستم تا ببینم رنگ کتابها را درست یاد گرفتهام یا نه و توی ذهنم میشمردم:
جلد یک: قصههای کلیله و دمنه (نارنجی)
جلد سه: قصههای سندبادنامه و قابوسنامه (سبز)
جلد چهار: قصههای مثنوی مولوی (صورتی کمرنگ)
جلد پنج: قصههای قرآن (صورتی پررنگ)
جلد شش: قصههای شیخ عطار (قرمز)
جلد هفت: قصههای گلستان و ملستان (آبی پررنگ)
جلد هشت: قصههای چهارده معصوم (آبی کمرنگ)
عکس: نازنین چشمشب
چشمانم را با غصه باز میکردم. غصه برای قصههای جلد دو که نمیدانم چهرنگی بود. جلد دو گم شده بود، لابد در هیاهوی اسبابکشیها و ریختن کتابها از این کارتن به آن کارتن.
مهدی آذریزدی برای مادرم هم قصه گفته بود، برای پدرم هم. مامان وقتی این کتابها را دست من میدید، برایم تعریف میکرد که وقتی سوم دبستان بوده، از یکی از فامیلها «قصههای خوب برای بچههای خوب» هدیه گرفته. آنقدر خواندهشان، آنقدر گذاشته زیر بالشش، آنقدر توی سفرها با خودش برده که جلد کتابها جدا شده. بعد رفته و یکسری دیگر خریده. بابا هم دو بار خریده بود، بار دوم برای اینکه هدیه بدهد به دخترش، یعنی من.
عجیب بود، این جاذبۀ غریبی که توی صفحههای کتاب موج میزد. هر قصه را چند بار میخواندم، بعضیها را حفظ شده بودم و برای برادر کوچکترم تعریف میکردم، مثل قصۀ «کودک حلوافروش» در جلد چهار. دلم برای کودک میسوخت که پول حلوایش را نگرفته بود و گریه می کرد، برای شیخ هم که حلوا خریده بود اما پول نداشت به کودک بدهد. قصۀ «کودک دانا» در جلد شش، کودک برای اینکه بتواند شاگرد داناترین فرد شهر بشود، خودش را زده بود به کری و لالی. یا قصۀ «سفر تجربه» جلد هفت؛ قصه پسر شروری که با سفر رفتن اصلاح شده بود. با اینکه آخر قصه را میدانستم، هربار که میخواندم، میترسیدم اینبار آخر قصه خوب تمام نشود و پسر وقتی رسید خانه، باز همه را اذیت کند.
پدربزرگ قصه، مهربان بود. آخر تمام قصهها خوب تمام می شد، مثل اینکه قصهگو دست میکرد توی جیبش و به آخر قصه که میرسید، یکمشت نقل و کشمش میریخت توی دستهایم.
مامان میگفت: «"قصههای خوب برای بچههای خوب" بود که مرا به ادبیات کهن ایران علاقهمند کرد، کاری که هیچ کتاب دیگری نتوانست بکند. با این کتاب، ادبیات سرزمینم را شناختم.» من هم همین کتاب کنجکاوم کرد که بعدها بروم سراغ گلستان و مثنوی، تا اصل داستانهایی را که مهدی آذریزدی به زبان ساده برایم گفته بود، بخوانم. حتماً بابا هم برای همین، این کتابها را برایم خریده بود. همان هشت جلد رنگارنگ را برای همین گذاشته بود توی کتابخانه. تا آن حسی را که خودش تجربه کرده بود، آن لذت عظیمی که با خواندن داستانها نصیبش شده بود، آن علاقهمندی به ادبیات و کتاب و خواندن را با بچههایش سهیم شود.
حالا من دانشجوی ادبیات فارسی هستم، هنوز هم گاهی آن هشت جلد رنگارنگ را میگذارم پیشرویم. به لبخند بچههای روی جلد نگاه می کنم، به صفحۀ دو که یک نقاشی تزیینی دارد تا کسانی که میخواهند کتاب را به دیگران هدیه بدهند و شیرینی قصه ها را با دیگری سهیم شوند، برای چسباندن عکسشان و نوشتن یادگاری و امضا، فضایی مناسب داشته باشند.
صفحهها را ورق میزنم، بعضی نقاشیهای کتاب را رنگ کردهام، با رنگآمیزی ناشیانۀ یک دختر دبستانی که گاهی از خط زده بیرون. دختری که اسمش را اول تمام کتابها نوشته و دور آن ستاره کشیده. دختری که پارگیهای جلد را که از خواندن مداوم پیدا شده، چسب زده و بارها برای خودش یادآوری کرده که یادش باشد دوباره جلد دو را که نمی داند کجا گم شده، بخرد.
حالا این چند جلد را مثل یک میراث گرانبها حفظ کردهام. گذاشتهام بهترین جای کتابخانهام. گاهی ورقشان میزنم و دوباره شیرینی قصههای آن پدربزرگ مهربان میدود زیر دندانم. پدربزرگی که خانهاش به وسعت ایران بود و نوههایش چند نسل از بچههای این سرزمین.
زندهباد آذریزدی!
مرحوم آذریزدی، قبل از فوت، درخواست کرده بود که تمام کتابهایش با فونت و نقاشیهای سابق، بار دیگر منتشر شوند. به گفتۀ محمدعلی خواجهپیری، مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و رئیس مرکز توسعه و ترویج فعالیتهای قرآنی، اقدامات لازم برای عملیشدن آخرین آرزوی این نویسندۀ پیشکسوت کودک و نوجوان صورت گرفته و در آیندۀ نزدیک تمام کتابهای او توسط انتشارات امیرکبیر و با همان شکل و شمایل اولیه منتشر خواهد شد.
***
طبق خبرها قرار بود امسال در بیست و سومین جشنواره فیلم کودک که یازده تا پانزده مرداد در شهر همدان برگزار میشود، از مهدی آذریزدی و زحماتش در حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان تجلیل شود.
حالا جای خالی او را مستندی بیست دقیقهای دربارۀ زندگی این نویسنده، به کارگردانی مهدی قربانپور پر خواهد کرد.
***
مژده مژده...مجموعۀ 105 جلد کتابهای بچهخوانی، متعلق به مهدی آذریزدی که در زمان حیات او برای تحقیق و پژوهش به این مؤسسه هدیه شده، در کنار دستنوشتههای این نویسنده، در موزۀ فرهنگ و ادبیات کودکان نگهداری خواهد شد و به نمایش عمومی درخواهد آمد.
این خبر خوش را محمد هادی محمدی ، عضو هئیت مؤسس بنیاد پژوهش تاریخ ادبیات کودکان به دوچرخه می دهد.
***
شهرام اقبالزاده، دبیر انجمن نویسندگان کودکان و نوجوانان هم اعلام کرده که به زودی مراسمی در بزرگداشت مهدی آذریزدی توسط این انجمن برگزار خواهد شد. از برنامههای جالب این بزرگداشت، تهیۀ یادنامهای به این مناسبت، انتشار مقالات مربوط و چاپ نامههای منتشر نشدۀ آذریزدی به انجمن است. این نامهها که شکلی خودمانی و صمیمی دارند، دربردارندۀ مطالبی در خصوص مسائل ادبی، زندگی و کتابهای این نویسنده هستند.